عاشقانه های من و تو
❤❤ しѺ√乇 ❤❤

 برگ پاييزم

بى نشان
گم در سطور تلخِ تاريخ
چندان فـرقى نمی‏كنـد
من؛ فردا زمين را بوسه خواهم زد... 
و استخوان‏هايم
ملودى می‏شود زيرِ پاى عابران!‏  
 
منم آن برگ پاییزی...‏
 
 
پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:, :: 14:55 :: نويسنده : احسان

آهای

کی جیرجیرک ها را

 

ساکت کرد؟

 

دلم نمی خواهد تابستان تمام شود.



 

پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:, :: 14:38 :: نويسنده : احسان

ما دخترها گذشت رو خیلی خوب بلدیم
ﮔﺬﺷﺖ ﺍﺯ ﺑﺪﯾﻬﺎ ؛
ﺗﻬﻤﺖ ﻫﺎ ،
ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺎﺕ !
ﮔﺬﺷﺖ ﺍﺯ ﺍﺧﻤﻬﺎ ؛...
......
ﺩﺍﺩﻫﺎ ،
ﺯﯾﺮ ﺁﺑﯽ ﺭﻓﺘﻦ ﻫﺎ !
ﮔﺬﺷﺖ ﺍﺯ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻭ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻭ ﺧﯿﺎﻧﺖ !
ﺍﻣﺎ ....
ﺍﯾﻦ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﺎﺳﺖ ؛...
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﯾﻦ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﺧﯿﺎﻧﺖ ،
ﺑﺪﻭﻧﯿﺪ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ ! ﺳﺎﮐﺖ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ....
ﻣﺎ ﺯﻧﻬﺎﯼ ﻭﻓﺎﺩﺍﺭ ﻫﻤﻮﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﻣﺤﮑﻢ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﯿﻢ !
ﻣﺤﮑﻢ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﻭﯾﻢ ... !!
 

چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:, :: 19:44 :: نويسنده : احسان

این درد نوشت ها.....

نه دلنشین اند نه زیبا...

اینها یک مشت حرفِ زخـــم خورده ی بغض دارند ..

که نشانی دردناک..

از یک عشق ناکام دارند..

وتنهــــا مخاطبش غایب است..

 

چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:, :: 19:40 :: نويسنده : احسان

 

پیـــــچـکـــــی مــــی شوم ، وحــشــــــــــــــــــــــی !!
مــــــــی پیــــــــــــــچم بـه پـــر و پـای ثانیه هـایـت ،،
تـا حتــــی نتــــوانــــــــی آنــــــــــــــــــــــــــــــــی !!
بـــــــــی “مـــن” ” بـــــودنـــــــــــــ” را
زنــدگــــی کنـی !

چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:, :: 19:38 :: نويسنده : احسان

 

این روزهـــــــــــا شیشه شدم . . .
زود می شکنم ....... اما . . . . نا جور می بُرم !!!!

 

چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:, :: 19:29 :: نويسنده : احسان

 

حق با تو بود 

می بایست می خوابیدم 

 اما چیزی خوابم را آشفته کرده است 

 در دو طاقچه رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام 

با آن گیس های سیاه و روز پریشانشان 

کاش تنها نبودم 

فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی اید ؟

کاش تنها نبودی

آن وقت که می توانستیم به این موضوع و موضوعات دیگر اینقدر بلند بلند 

 بخندیم تا همسایه هامان از خواب بیدار شوند 

 می دانی ؟

 انگار چرخ فلک سوارم 

انگار قایقی مرا می برد 

انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم و 

مرا ببخش

ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟

می شنوی ؟

انگار صدای شیون می اید 

گوش کن 

 می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد 

اما به جای آن 

می توانم قصه های خوبی تعریف کنم

 گوش کن 

 یکی بود یکی نبود 

زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه

به جای خواندن آواز ماه خواهر من است 

 به جای علوفه دادن به مادیان ها آبستن 

به جای پختن کلوچه شیرین 

ساده و اخمو

در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند 

صدای شیون در اوج است 

 می شنوی

برای بیان عشق

به نظر شما 

کدام را باید خواند ؟

 تاریخ یا جغرافی ؟

 می دانی ؟

من دلم برای تاریخ می سوزد 

برای نسل ببرهایش که منقرض گشته اند 

 برای خمره های عسلش که در رف ها شکسته اند 

گوش کن 

 به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگری نوشت 

حق با تو بود 

 می بایست می خوابیدم 

 اما مادربزرگ ها گفته اند 

 چشم ها نگهبان دل هایند 

 می دانی ؟

 از افسانه های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار در گذر است 

 کودک 

 خرگوش

 پروانه 

 و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که 

 بی نهایت 

 بار

در نامه ها و شعر ها 

در شعله ها سوختند 

تا سند سوختن نویسنده شان باشند 

 پروانه ها 

 آخ 

تصور کن 

آن ها در اندیشه چیزی مبهم 

که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را 

 در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند 

یادم می اید 

روزگاری ساده لوحانه 

صحرا به صحرا 

و بهار به بهار 

 دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم 

عشق را چگونه می شود نوشت 

در گذر این لحظات پرشتاب شبانه 

 که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت 

دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است 

وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند 

من تو را 

 او را 

 کسی را دوست می دارم

 

 

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان !

نه به دستی ظرفی را چرک می کنند

و نه به حرفی دلی را آلوده !

تنها به شمعی قانعند

و اندکی سکوت . . .   .

حسین پناهی

 

 

 

 

ما بدهكاريم 

به كساني كه صميمانه ز ما پرسيدند 

معذرت مي خواهم چندم مرداد است ؟

و نگفتيم 

چونكه مرداد گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است 

(حسین پناهی)

 

 

 

چه زود هوا تاريک شده است

و حالا کورسوي هزار نور کوچک و بزرگ در زمين

و در آسمان!

جمع و جور مي شوم تا تو نيز در پنجره ها جا شوي،

براي سکوت طولاني آينده...

حسین پناهی

 

 

این آینده کدام بود

که بهترین روزهای عمر را

حرامِ دیدارش کردم؟

حسین پناهی
 
 
 
قطعا روزی صدایم را خواهی شنید !
روزی که نه صدا اهمیت دارد
و نه روز !
حسین پناهی
 
 
 
بی شک جهان را به عشق کسی آفریده‌اند ،
چون من که آفریده‌ام از عشق
جهانی برای تو !
حسین پناهی
 
 
 
پروانه ها 
آخ 
تصور کن 
آن ها در اندیشه ی چیزی مبهم 
که انعکاسِ لرزانی از حس ترس و امید را 
در ذهن کوچک و رنگارنگ شان می رقصاند به گل ها نزدیک می شوند
حسین پناهی
 
 
 
به جز حضور تو
هیچ چیزِ این جهانِ بیکرانه را
جدی نگرفته ام 
حتی عشق را 
حسین پناهی
 
 
 
من: من میخوام برگردم به کودکی!
 
نازی: نمی‏شه! کفشِ برگشت برامون کوچیکه!
 
من: پابرهنه نمی‏شه برگردم؟
 
نازی: پلِ برگشت، توان وزن ما رو نداره، برگشتن ممکن نیست!
 
من: برای گذشتن از ناممکن کی رو باید ببینیم؟
 
نازی: رؤیا رو!
 
من: رؤیا رو کجا زیارت بکنم؟
 
نازی: در عالم خواب!
 
من: خواب به چشمام نمی آد!
 
نازی: بشمار، تا سی بشمار، یک و دو...
 
حسین پناهی
 
 
 
 
 
شب در چشمان من است
 
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
 
روز در چشمان من است
 
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
 
شب و روز در چشمان من است
 
به چشمهای من نگاه کن
 
چشم اگر فرو بندم
 
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت
 
حسین پناهی
 
 
 
 
 
پدرم میگوید کتاب
مادرم میگوید دعا
و من خوب میدانم
که زیباترین تعریف خدا را فقط باید از زبان گلها شنید...
حسین پناهی
 
 
 
می دانی
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند ....
 
حسین پناهی
 
 
 
 
 
نیم ساعت پیش،
خدا را دیدم
که قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان
در حیاط از کنار دو سرو  ِ سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم، آمد
آواز که خواند، تازه فهمیدم
پدرم را با او اشتباهی گرفته ام!
 
حسین پناهی
 
 
 
 
هم‌چنان حالم خوب نیست!
 
احساس می‌کنم شکست خورده‌ام،
در زمان ُ در عرض!
از که؟
 
صحبت ِ کَس نیست
 
نمی‌دانم ..
 
احساس می‌کنم،
 
کلمه‌ی ابد گنجشک ِ وجودم را مسحور ِ چشمان ِ خود کرده است!
 
..
 
حسین پناهی

 

 

 

 

سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:, :: 14:40 :: نويسنده : احسان

 برای خودت زندگی کن،

کسی که ترا دوست داشته باشد، با تو میماند

برای داشتنت می جنگد....

اما اگر دوست نداشته باشد، به بهانه می میرود...... 


قبل از این که بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی

کفشهای من را بپوش و در راه من قدم بزن .

از خیابانها، کوهها و دشت هایی گذر کن که من گذر کردم

اشکهایی را بریز که من ریختم

دردها و خوشیهای من را تجربه کن

سالهایی را بگذران که من گذراندم...

روی سنگهایی بلغز که من لغزیدم

دوباره و دوباره برپاخیز و مجدداً در همان راه سخت قدم بزن

همانطور که من انجام دادم ...

بعد ، آن زمان می توانی در مورد من قضاوت کنی.... 


 
سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:, :: 14:14 :: نويسنده : احسان

 به چه میخندی تـــــــــو؟
به مفهوم غم انگیز جدایــــــــــی؟
به چه چیـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــز؟
به شکست دل من یا پیروزی خویــــــــــــــــش؟
به چه میخنـــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــدی؟
به نگاهم که چه مستانه تو را باور کــــــــــــــــــــــــ ـــــــــرد ؟
یا به افسونگری حرفهایت که مرا سوخت و خاکستر کــــــــــــــــــــــرد ؟
به دل سادهی من میخندی که دگرتا ابد نیز به فکر خود نیســــــــــــــــــــت ؟
خنده دار است بخنــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــد ...




 

ببیـــــــن
من هم
مثل خــــــیلی از عاشـــــق ها
از تو یـــــادگاری دارم
ولــــی
یــــادگـــاری من
با بقیه فــــرق دارد
یــــــادگــــــاری مــــن
از تو
ســــینه ای پر از درد اســـــت ..
.


 
سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:, :: 14:6 :: نويسنده : احسان

 خودم را گول میزنم ، زندگی میکنم 

ولی . . . 

دلم دیگر تاب نمی آورد این لحظه های آخر را 

کمی صبر کن دل تا مردنم چیزی نمونده

قول میدهم راحت شوی

آن روزها را دوباره مرور میکنم 

وای چه شور و نشاطی بین مان بود

ولی درست بعد یک روز

مرا به یک نگاه جا گذاشتی

هنوز اعصا به دست در آن جاده منتظرم
 

 

اسیرم در مربع زندگی ، که به هر گوشه آن می روم 

تنها تر می شوم 

 

در این دنیا همه دل می شکنند 

خیانت میکنند . . . 
راحت عشق را به بازی میگیرند . . . 

ولی تو . . . 

حسابت با بقیه جداست

دل که نمیشکنی هیچ ، دل می آوری ، عشق ، محبت می آوری

بگذار با تو باشم دنیا رو نمی خواهم 

دنیای من تویی

 

 

دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:, :: 22:13 :: نويسنده : احسان

 از درد تنهایی بمیـــــ ر (!) 



امــ ــا زاپـــ ــاس عشـــــق کسی نـَشـــــ و !!!!!



تنهـــــایی خیــــلی بــا ارزشتـــــر از این حرفـــاست . .

دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:, :: 15:5 :: نويسنده : احسان

 وقتی سکوت می کنی ، به تو ایمان می آورم . .

دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:, :: 15:3 :: نويسنده : احسان

بعضی ها رو نمیشه که دوست نداشت و به عشقشون نمرد
با هر حرفی که می‌زنند، قلبت میزنه و لبخند میزنی.
با هر غصه شون غمگین می‌شی و اشکت میاد.
با بودنشون شاد میشی و با...

http://up.vatandownload.com/images/d54metj33lu075uzqrnx.jpg

 

دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:, :: 11:17 :: نويسنده : احسان

 مرا ببوس
نه يک بار که هزار بار
بگذار آوازه ي عشق بازيمان
چنان در شهر بپيچد
که روسياه شوند آنها که
بر سر جدايي مان شرط بسته اند.....!

دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:, :: 11:14 :: نويسنده : احسان

 کسی هست آغوشش را،

شانه هایش را
به من قرض بدهد !
تا یک دل سیر گریه کنم؟!
بدون هیچ حرف و سوال و جواب و دلداری و نصیحتی ؟



وقتی به پایان "من و تو" اندیشیدی
باورت نبود که پایان من و تو فقط پایان "ما" نیست
آغاز دنیایی است بی "ما"
و دنیا بدون "ما "
پر است از هزاران "من و تو" ی تنها! 





گه یه روز بغض گلوت رو فشرد ؛ ...خبرم کن ... بهت قول نمیدم که میخندونمت .ولی می تونم باهات گریه کنم ...اگه یه روز خواستی در بری ...حتماً خبرم کن ،قول نمیدم که ازت بخوام وایسی .اما می تونم باهات بیام ...اما اگه یه روز سراغم رو گرفتی ...و خبری نشد ...سریع به دیدنم بیا ...احتمالاً بهت احتیاج دارم 

یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:, :: 22:25 :: نويسنده : احسان

 هر چقد رو دیوار مجازی بنویسم بازم هیچ کدوم از حرفای دلمو نمی تونم بگم حرفایی که هرگز نه میشه گفت نه میشه نوشت






رنگ آرزوهایم این روزها خیلی پریده
تو اگر دستت به آسمانش رسید
چند تکه ابر نقاشی کن
تا دل من به ابرها خوش باشد... !





گاهی فقط گاهی
با یک نگاه...
با یک نفس شاید
مواظبم بودی
پس بگذار و بگذر
نگران من نباش
خواستی بیا و مرا ببین
من هنوز تکیه به دیوار دلواپسی ایستاده ام 




دیدیم نمیشود درزمین عاشق شدبه اسمان پروازکردیم

وقتی برگشتیم مارادرقفس انداختند

نتوانستیم ثابت کنیم پرنده نیستیم

ماتنها

عاشق شده بودیم 


یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:, :: 22:24 :: نويسنده : احسان

 میانه عاشقـــــــــــانه هایمــ قـــــــــدم نــزنـــ

اینــــــــجا این نوشتـــه ها اینــــــــــقدر بارانی اند

که میترسم تمـــــــام لحظه هایت خیـــســ شود

یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:, :: 18:17 :: نويسنده : احسان

بی خیال است...

خیلی بی خیال است...

همان کسی که...

تمام خیال من است...

www.parsnaz.ir  عکس های غمگین از لحظات تنهایی

یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:, :: 18:10 :: نويسنده : احسان

خودت را در آغوش بگیر و بخواب هیچ کس آشفتگیت را شانه نخواهد زد این جمع پراز تنهاییست...

یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:, :: 18:7 :: نويسنده : احسان

  دلنوشته های حسین پناهی

حسین پناهی - پازما

از شوق به هوا
به ساعت نگاه میکنم
حدود سه نصف شب است
چشم میبندم که مبادا چشمانت را
از یاد برده باشم
و طبق عادت کنار پنجره میروم
سوسوی چند چراغ مهربان
و سایه کشدار شبگردان خمیده
و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ
و بانگ آسمانی چند خروس
از شوق به هوا میپرم چون کودکیم
و خوشحال که هنوز
معمای سبز رودخانه از دور
برایم حل نشده است
آری از شوق به هوا میپرم
و خوب میدانم
سال هاست که مرده ام …

 

میان برنامه

صـدای پای تو که می روی
صـدای پای مــرگ که می آید . . . .
دیـگر چـیـزی را نمی شنوم !

میان برنامه

به خوابی هزار ساله نیازمندم
تا فرسودگی گردن و ساق ها را از یاد ببرم
و عادت حمل درای کهنه ی دل را
از خاطر چشمها و پاها پاک کنم
دیگر هیچ خدایی
از پهنه مرا به گردنه نخواهد رساند
و آسمان غبارآلود این دشت را
طراوت هیچ برفی تازه نخواهد کرد

میان برنامه

دم به کله میکوبد و
شقیقه اش دو شقه میشود
بی آنکه بداند
حلقه آتش را خواب دیده است
عقرب عاشق…..

میان برنامه

صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم!

میان برنامه

شناسنامه
من حسینم
پناهی ام
من حسینم , پناهی ام
خودمو می بینم
…خودمو می شنفم
تا هستم جهان ارثیه بابامه.
سلاماش و همه عشقاش و همه درداش , تنهائیاش
وقتی هم نبودم مال شما.
اگه دوست داری با من ببین , یا بذار باهات ببینم
با من بگو یا بذار باهات بگم
سلامامونو , عشقامونو , دردامونو , تنهائیامونو
ها؟!

میان برنامه

پیست!!
میزی برای کار
کاری برای تخت
تختی برای خواب
خوابی برای جان
جانی برای مرگ
مرگی برای یاد
یادی برای سنگ
این بود زندگی….

میان برنامه

شب در چشمان من است
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز در چشمان من است
به چشمهای من نگاه کن
چشم اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت

میان برنامه

کهکشان ها، کو زمینم؟!
زمین، کو وطنم؟!
وطن، کو خانه ام؟!
خانه، کو مادرم؟!
مادر، کو کبوترانم؟!
…معنای این همه سکوت چیست؟
من گم شده ام در تو… یا تو گم شده ای در من… ای زمان؟!
… کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم …
کـــاش !

میان برنامه

دیواره ها برای کوبیدن سر ناز کند
گریزی نیست
اندوه به دل ما گیر سه پیچ داده است
باید سر به بیابانها گذاشت!

میان برنامه

در
سلام ،
خداحافظ !
چیزی تازه اگر یافتید
بر این دو اضافه کنید
تا بل
بازشود این در گم شده بر دیوار…

میان برنامه

سالهاست که مرده ام
بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد،
نه شمارش ستاره ها تسکینم…
چرا صدایم کردی ؟
چرا ؟

میان برنامه

بــی شــــکـــــ . . .
جهــــان را بـــه عشــــق کســی آفـــریـــده اند
چـــون مـــن کـــه آفـــریـــده ام از عشـــــق
جهـــانی بـــرای تـــــو. . .

میان برنامه

بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر, مهر مادر, جانشین ندارد
شیر مادر نخورده مهر مادر پرداخته شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچکس حقیقت من را نشناخت
جز معلم ریاضی عزیز ام
که همیشه می گفت
گوساله, بتمرگ

میان برنامه

لنگه های چوبی درب حیاطمان گرچه کهنه اند و جیرجیر می کنند
ولی خوش به حالشان که لنگه ی همند…

میان برنامه

و اما تو! ای مادر!
ای مادر!
هوا
همان چیزی ست که به دور سرت می چرخد
و هنگامی تو می خندی
صاف تر می شود…

 

 

یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:, :: 14:32 :: نويسنده : احسان
درباره وبلاگ

تا شقایق هست زندگی باید کرد.
موضوعات
آرشيو وبلاگ
نويسندگان


ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 22
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 22
بازدید ماه : 236
بازدید کل : 1955
تعداد مطالب : 593
تعداد نظرات : 91
تعداد آنلاین : 1

Alternative content



IranSkin go Up
این صفحه را به اشتراک بگذارید