عاشقانه های من و تو
❤❤ しѺ√乇 ❤❤
حرمت نگه دار دلم ، گلم ، کاین اشک خونبهای عمر رفته من است حرمت نگه دار دلم ، گلم ،
کاین اشک خونبهای عمر رفته من است
میراث من ، نه بقید قرعه نه به حکم عرف
یکجا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت به نام تو
مهر و موم شده به اتش سیگار متبرک ملعون.
کتیبه های خطوط قبائل دور ،
این سرگذشت کودکی است که به سر انگشت پا هرگز
دستش به شاخه ی هیچ آرزویی نرسیده است
هر شب گرسنه میخوابید
چند و چرا نمی شناخت دلش
گرسنگی شرط بقا بود به آیین قبیله ی مهربانش
پس گریه کن مرا به طراوت
به دلی که میگریسیت بر اسب واژگون کتاب دروغ تاریخش
و آواز میخواند ریاضیات را در سمفونی با شکوه جدول ضرب با همکلاسیهایش
دو دو تا .... چهار تا .... چار چار تا .... شونزده تا..... پنج چنج تا ....
در یازده سالگی پا به دنیای عجیب کفش نهاد
با سر تراشیده و کت بلندی که از زانوانش میگذشت
بابوی کنده ی بد سوز و نفت و عرقهای کهنه ....
آری دلم ، گلم
این اشکها خونبهای عمر رفته من است
میراث من .
حکایت آدمی که جادوی کتاب مسخ و مسحورش کرده بود
تا بدانم ، بدانم ، بدانم
به وام وانهادم مهر مادریم را
گهواره ام را به تمامی
و سیاه شد در فراموشی سگ سفید امنیتم
و کبوترانم را از یاد بردم
و میرفتم .. و میرفتم ... و میرفتم
تا بدانم و بدانم و بدانم
از صفحه ای به صفحه ای
از چهره ای به چهره ای
از روزی به روزی
از شهری به شهری
زیر آسمان وطنی که در آن فقط مرگ را به مساوات تقسیم میکردند
سند زده ام یکجا همه را به حرمت چشمان تو
متبرک شده به آتش سیگار متبرک معلون
که میترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم را
تا شمارش معکوس آغاز شده باشد بر این مقصود بی مقصد
از کلامی به کلامی
.... و یکی یکی مردم ... بر این مقصود بی مقصد
کفایت میکرد مرا حرمت آویشن
مرا مهتاب
مرا لبخند
و آویشن حرمت چشمان تو بود . .... نبود ؟
پس دل گره زدم به هر اندیشه ای که آویشن را میسرود
مسیح به جلجتا به صلیب نمی شد
و تیر باران نمی شد لورکا در گرانادا در شبهای سبز کاجها و مهتاب
آری یکی یکی میمردم به بیداری از صفحه ای به صفحه ای
تا دل گره بزنم به هر اندیشه ای که آویشن را میسرود .
پس رسوب کردم با جیبهای پر از سنگ به ته رودخانه اولز همراه با ویرجینیا وولف
تا بار دیگر مرده باشم بر این مقصود بی مقصد
حرمت نگه دار ، دلم ! ، گلم !
اشکهایی را که خون بهای عمر رفته ام بود
داد خود را به بیدادگاه خود آورده ام
همین
نه
به کفر من نترس
کافر نمی شوم هرگز
زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم
- انسان و بی تضاد ؟ -
خمره های منقوش در حجره های میراث
عرفان لایت با طعم نعنا
شک دارم به ترانه ای که زندانی و زندان بان با هم زمزمه میکنند
پس ادامه میدهم سرگذشت مردی را که هیچ کس نبود
با این همه تو گویی اگر نمی بود
جهان قادر به حفظ تعادل خود نبود
چون ان درخت که زیر باران ایستاده است
نگاهش کن
چون آن کلاغ
چون آن خانه .
ما گلچین تقدیر و تصادفیم
استوای بود و نبود
به روزگار طوفان موج و نور و رنگ در اشکال گرفتار آمده
مستطیل های جادو
مربعهای جادو
...
من در همین پنجره معصومیت ادم را گریه کردم
دیوانگی های دیگران را دیوانه شدم
در همین پنجره گله به چراغ برده ام
پادشاهی کرده ام با سر تراشیده و قدرت اداره دو زن
سر شانه نکردم که عیال وار بودم و فقیر
زلف به چپ و راست خواباندم تا دل ببرم از دختر عمویم
از دیوار راست بالا رفتم
به معجزه ی کودکی با قورباغه ای در جیبم
حراج کردم یکجا همه ی رازهایم را
دلقک شدم با دماغ پینوکیو و بته ی گونی به جای موهایم
آری ... دلم ! ، گلم ! حرمت نگه دار
کاین اشکها خون بهای عمر رفته من است
سرگذشت کسی که هیچ کس نبود
و همیشه گریه میکرد
بی مجال اندیشه به بغضهایش
تا کی مرا گریه کند ؟
تا کی ؟
و به کدام مرام بمیرد .
آری ... دلم ! ، گلم !
ورق بزن مرا
و به افتاب فردا بیاندیش که برای تو طلوع میکند
با سلام و عطر آویشن
![]() یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:, :: 14:10 :: نويسنده : احسان
لبانت
به ظرافت شعر
شهوانیترین بوسهها را به شرمی چنان مبدل میکند
که جاندار غارنشین از آن سود میجوید
تا به صورت انسان درآید.
و گونههایت
با دو شیار مورّب ،
که غرور تو را هدایت میکنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کردهام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم ،
و بکارتی سربلند را
از روسبیخانههای داد و ستد
سربهمُهر بازآوردهام
هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشستم !
و چشمانت راز آتش است
و عشقت پیروزی آدمیست
هنگامی که به جنگ تقدیر میشتابد
و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریز از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت پاکی آسمان را متهم میکند کوه با نخستین سنگ ها آغاز میشود و انسان با نخستین درد در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمیکرد ــ من با نخستین نگاه تو آغاز شدم توفانها در رقص عظیم تو به شکوهمندی نی لبکی مینوازند ، و ترانه ی رگهایت آفتابِ همیشه را طالع میکند بگذار چنان از خواب برآیم که کوچههای شهر حضور مرا دریابند دستانت آشتی ست و دوستانی که یاری میدهند تا دشمنی از یاد برده شود. پیشانیات آینهیی بلند است تابناک و بلند ، که خواهران هفتگانه در آن مینگرند تا به زیبایی خویش دست یابند. دو پرنده ی بیطاقت در سینهات آواز میخوانند. تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید تا عطش آب ها را گواراتر کند ؟ تا در آیینه پدیدار آیی عمری دراز در آن نگریستم من برکه ها و دریا ها را گریستم ای پریوارِ در قالب آدمی که پیکرت جز در خُلوارهی ناراستی نمیسوزد ! ــ حضورت بهشتی ست که گریز از جهنم را توجیه میکند ، دریایی که مرا در خود غرق میکند تا از همه گناهان و دروغ شسته شوم و سپیدهدم با دستهایت بیدار میشود
یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:, :: 11:50 :: نويسنده : احسان مقصد ... شنبه 15 مهر 1391برچسب:, :: 20:55 :: نويسنده : احسان تقصیر برگها نیست... شنبه 15 مهر 1391برچسب:, :: 20:53 :: نويسنده : احسان نابود شدیم. دل به کسی بستیم که بستنش حرام بود و ترکش واجب... و این وسط مچاله شد دلی که حلال و حرام، واجب و مکروه سرش نمیشد... شنبه 15 مهر 1391برچسب:, :: 20:42 :: نويسنده : احسان حکایـت رفاقـ ـت من و تو . . .
که با هـر جـ ــرعه اش بسـیار اندیشـیدم
این طعـ ـم را دوسـ ـت دارم یا نه. . .؟!!؟ و آنقـدر گـیر کـردم بین دوسـ ـت داشتن و نداشتن که انتـظار تمـام شـدنش را نداشتـم. . . !!! و تمـام که شد فهمیـ ــدم باز هم قـ ـهوه می خواهم . . . حتی تـلخ تلـخ . . . !!! ![]()
شنبه 15 مهر 1391برچسب:, :: 20:41 :: نويسنده : احسان
|