دلنوشته های حسین پناهی سری دوم
عاشقانه های من و تو
❤❤ しѺ√乇 ❤❤

 

حق با تو بود 

می بایست می خوابیدم 

 اما چیزی خوابم را آشفته کرده است 

 در دو طاقچه رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام 

با آن گیس های سیاه و روز پریشانشان 

کاش تنها نبودم 

فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی اید ؟

کاش تنها نبودی

آن وقت که می توانستیم به این موضوع و موضوعات دیگر اینقدر بلند بلند 

 بخندیم تا همسایه هامان از خواب بیدار شوند 

 می دانی ؟

 انگار چرخ فلک سوارم 

انگار قایقی مرا می برد 

انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم و 

مرا ببخش

ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟

می شنوی ؟

انگار صدای شیون می اید 

گوش کن 

 می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد 

اما به جای آن 

می توانم قصه های خوبی تعریف کنم

 گوش کن 

 یکی بود یکی نبود 

زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه

به جای خواندن آواز ماه خواهر من است 

 به جای علوفه دادن به مادیان ها آبستن 

به جای پختن کلوچه شیرین 

ساده و اخمو

در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند 

صدای شیون در اوج است 

 می شنوی

برای بیان عشق

به نظر شما 

کدام را باید خواند ؟

 تاریخ یا جغرافی ؟

 می دانی ؟

من دلم برای تاریخ می سوزد 

برای نسل ببرهایش که منقرض گشته اند 

 برای خمره های عسلش که در رف ها شکسته اند 

گوش کن 

 به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگری نوشت 

حق با تو بود 

 می بایست می خوابیدم 

 اما مادربزرگ ها گفته اند 

 چشم ها نگهبان دل هایند 

 می دانی ؟

 از افسانه های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار در گذر است 

 کودک 

 خرگوش

 پروانه 

 و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که 

 بی نهایت 

 بار

در نامه ها و شعر ها 

در شعله ها سوختند 

تا سند سوختن نویسنده شان باشند 

 پروانه ها 

 آخ 

تصور کن 

آن ها در اندیشه چیزی مبهم 

که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را 

 در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند 

یادم می اید 

روزگاری ساده لوحانه 

صحرا به صحرا 

و بهار به بهار 

 دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم 

عشق را چگونه می شود نوشت 

در گذر این لحظات پرشتاب شبانه 

 که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت 

دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است 

وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند 

من تو را 

 او را 

 کسی را دوست می دارم

 

 

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان !

نه به دستی ظرفی را چرک می کنند

و نه به حرفی دلی را آلوده !

تنها به شمعی قانعند

و اندکی سکوت . . .   .

حسین پناهی

 

 

 

 

ما بدهكاريم 

به كساني كه صميمانه ز ما پرسيدند 

معذرت مي خواهم چندم مرداد است ؟

و نگفتيم 

چونكه مرداد گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است 

(حسین پناهی)

 

 

 

چه زود هوا تاريک شده است

و حالا کورسوي هزار نور کوچک و بزرگ در زمين

و در آسمان!

جمع و جور مي شوم تا تو نيز در پنجره ها جا شوي،

براي سکوت طولاني آينده...

حسین پناهی

 

 

این آینده کدام بود

که بهترین روزهای عمر را

حرامِ دیدارش کردم؟

حسین پناهی
 
 
 
قطعا روزی صدایم را خواهی شنید !
روزی که نه صدا اهمیت دارد
و نه روز !
حسین پناهی
 
 
 
بی شک جهان را به عشق کسی آفریده‌اند ،
چون من که آفریده‌ام از عشق
جهانی برای تو !
حسین پناهی
 
 
 
پروانه ها 
آخ 
تصور کن 
آن ها در اندیشه ی چیزی مبهم 
که انعکاسِ لرزانی از حس ترس و امید را 
در ذهن کوچک و رنگارنگ شان می رقصاند به گل ها نزدیک می شوند
حسین پناهی
 
 
 
به جز حضور تو
هیچ چیزِ این جهانِ بیکرانه را
جدی نگرفته ام 
حتی عشق را 
حسین پناهی
 
 
 
من: من میخوام برگردم به کودکی!
 
نازی: نمی‏شه! کفشِ برگشت برامون کوچیکه!
 
من: پابرهنه نمی‏شه برگردم؟
 
نازی: پلِ برگشت، توان وزن ما رو نداره، برگشتن ممکن نیست!
 
من: برای گذشتن از ناممکن کی رو باید ببینیم؟
 
نازی: رؤیا رو!
 
من: رؤیا رو کجا زیارت بکنم؟
 
نازی: در عالم خواب!
 
من: خواب به چشمام نمی آد!
 
نازی: بشمار، تا سی بشمار، یک و دو...
 
حسین پناهی
 
 
 
 
 
شب در چشمان من است
 
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
 
روز در چشمان من است
 
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
 
شب و روز در چشمان من است
 
به چشمهای من نگاه کن
 
چشم اگر فرو بندم
 
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت
 
حسین پناهی
 
 
 
 
 
پدرم میگوید کتاب
مادرم میگوید دعا
و من خوب میدانم
که زیباترین تعریف خدا را فقط باید از زبان گلها شنید...
حسین پناهی
 
 
 
می دانی
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند ....
 
حسین پناهی
 
 
 
 
 
نیم ساعت پیش،
خدا را دیدم
که قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان
در حیاط از کنار دو سرو  ِ سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم، آمد
آواز که خواند، تازه فهمیدم
پدرم را با او اشتباهی گرفته ام!
 
حسین پناهی
 
 
 
 
هم‌چنان حالم خوب نیست!
 
احساس می‌کنم شکست خورده‌ام،
در زمان ُ در عرض!
از که؟
 
صحبت ِ کَس نیست
 
نمی‌دانم ..
 
احساس می‌کنم،
 
کلمه‌ی ابد گنجشک ِ وجودم را مسحور ِ چشمان ِ خود کرده است!
 
..
 
حسین پناهی

 

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:, :: 14:40 :: نويسنده : احسان

درباره وبلاگ

تا شقایق هست زندگی باید کرد.
موضوعات
آرشيو وبلاگ
نويسندگان


ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 65
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 67
بازدید ماه : 904
بازدید کل : 7646
تعداد مطالب : 593
تعداد نظرات : 91
تعداد آنلاین : 1


IranSkin go Up
این صفحه را به اشتراک بگذارید