کوه
عاشقانه های من و تو
❤❤ しѺ√乇 ❤❤
 
 همه
لرزش دست و دلم از آن بود
که عشق
پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد
 
آی عشق! آی عشق!
چهره آبی ات پیدا نیست
 
تار های بی کوک و کمان باد ولنگار

باران را گو بی آهنگ ببار

غبارآلوده از جهان تصویری واژگونه در آبگینه ی بی قرار

باران را گو بی مقصود ببار

لبخند بی صدای صد هزار حباب در فرار

باران را گو به ریشخند ببار

چون تار ها کشیده و کمان کش باد آزموده تر شود

و نجوای بی کوک به ملال انجامد

باران را رها کن و خاک را بگذار تا با همه گلویش سبز بخواند

باران را اکنون گو بازیگوشانه ببار
 
 
 
 
 
 
اینک موج ِ سنگین ِ گذر ِ زمان است که در من می گذرد .
اینک موج ِ سنگین گذر ِِ زمان است که چون جوبار ِ آهن در من می گذرد .
اینک موج ِ سنگین ِ گذر ِ زمان است که چون دریایی از پولاد و سنگ در من می گذرد .
 
در گذرگاه ِ نسیم سرودی دیگر گونه آغاز کردم 
در گذرگاه باران سرودی دیگر گونه آغاز کردم
در گذرگاه ِ سایه سرودی دیگر گونه آغاز کردم .
 
نیلوفر و باران در تو بود 
خنجر و فریادی در من ،
فواره و رؤیا در تو بود
تالاب و سیاهی در من .
 
 
 
 
 
 
 
نه!
هرگز شب را باور نكردم،
چراكه در فراسوی دهليزش 
به اميدِ دريچه ای دل بسته بودم...
 
 
 
 
 
 
 
  چراغی در دستم، چراغی در دلم.
          زنگار روحم را صیقل می‌زنم.
          آینه‌ ای برابرِ آینه ‌ات می‌گذارم،
          تا از تو؛
          ابدیتی بسازم...
 
 
 
 
 
 
 
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.
 
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان برادری است.
 
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمیبندند
قفل؛
افسانه ای است
و قلب؛
برای زندگی بس است.
 
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن ست
تا تو بخاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی...
 
روزی که آهنگ هر حرف زندگی است
تا من به خاطر آخرین شعر، 
رنج جست و جوی قافیه نبرم ...
 
روزی که هر لب ترانه ای است
تا کمترین سرود بوسه باشد.
 
روزی که تو بیایی، 
برای همیشه بیایی  
و مهربانی با زیبایی یکسان شود .
 
روزی که ما 
دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم...
و من آن روز را انتظار می‏کشم؛
حتی روزی که دیگر نباشم!
 
 
 
 
 
 
 
 
میان خورشیدهای همیشه
 
زیبایی تو
لنگری ست ـ 
خورشیدی که 
از سپیده دم همه ستارگان 
بی نیازم می کند.
نگاهت 
شکست ستم گری ست ـ
نگاهی که عریانی روح مرا 
از مهر 
جامه ای کرد 
بدان سان که کنون ام 
شب بی روزن هرگز 
چنان نماید که کنایتی طنز آلود بوده است.
و چشمانت با من گفتند 
که فردا 
روز دیگری ست ـ
آنک چشمانی که خمیرمایه مهر است!
وینک مهر تو: 
نبرد افزاری 
تا با تقدیر خویش پنجه در پنجه کنم
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم.
به جز عزیمت نا به هنگامم گریزی نبود 
چنین انگاشته بودم.
........ فسخ عزیمت جاودانه بود.
میان آفتاب های همیشه 
زیبایی تو
لنگری ست ـ
نگاهت 
شکست ستم گری ست ـ
و چشمانت با من گفتند 
که فردا
روز دیگری ست
 
 
 
 
 
 
دستهای گرم تو
 
کودکان توامان آغوش خویش
                    سخن ها می توانم گفت
غم نان اگر بگذارد.
 
نغمه در نغمه درافکنده
ای مسیح مادر، ای خورشید!
از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم کرد
 
              غم نان اگر بگذارد.
 
***
رنگ ها در رنگ ها دویده،
ای مسیح مادر ، ای خورشید!
از مهربانی بی دریغ جانت 
                       با چنگ تمامی نا پذیر تو سرودها می توانم کرد
 
غم نان اگر بگذارد.
 
***
چشمه ساری در دل و
 
                آبشاری در کف،
آفتابی در نگاه و|
 
         فرشته ای در پیراهن
از انسانی که توئی
 
قصه ها می توانم کرد
 
              غم نان اگر بگذارد.
 
 
 
(احمدشاملو)
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
بیابان را، سراسر، مه گرفته است
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیان گرم مه ، عرق می ریزدش آهسته
از هر بند .
***
" بیابان را سراسر مه گرفته است . {می گوید به خود عابر }
 سگان قریه خاموشند 
 در شولای مه پنهان، به خانه می رسم گل کو نمی داند مرا ناگاه
در درگاه می بیند به چشمش قطره 
اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
 "- بیابان را سراسر مه گرفته است... با خود فکر می کردم که مه، گر
همچنان تا صبح می پائید مردان جسور از
خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند "
***
بیابان را
سراسر
مه گرفته است 
چراغ قریه پنهانست، موجی گرم در خون بیابان است 
بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم مه عرق میریزدش
آهسته از هر بند...
 
 
 
 
 
 
 
 

من بازگشتم از راه،
جانم همه امید
قلبم همه تپش .

چنگ ز هم گسیخته زه را
ره بستم
پای دریچه،
 بنشستم 
و زنغمه ئی
که خوانده ای پر شور
جام لبان سرد شهیدان کوچه را
با نوشخند فتح 
 شکستم :

(( - آهای !
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش 
کاینگونه می تپد دل خورشید 
در قطره های آن ...

از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید 

خون را به سنگفرش ببینید !

خون را به سنگفرش 
بینید !

خون را 
به سنگفرش ...))
 
 
 
 
 
روزی دوباره ما کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد
 و مهربانی دست زیبائی را خواهد گرفت
 روز که کمترین سرود
 بوسه است
 و هر انسان
 برای هر انسان
 برادری است.
 روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
 قفل
 افسانه نیست
 و قلب
 برای زندگی بس است.
 روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
 تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.
 روزی که آهنگ هر حرف زندگی است
 تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست وجوی قافیهنبرم.
 روزی که هر لب ترنه ایست
 تا کمترین سرود بوسه باشد.
 روزی که تو بیائی برای همیشه
 و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
 روزی که ما دوباره برای کبوتر هایمان دانه بریزیم...
 ومن آن روز را انتظار می کشم
 حتی روزی 
 که دیگر
 نباشم.
 
 
 
 
 
 
 
من بهارم، تو زمین ... من زمینم، تو درخت
من درختم، تو بهار ... من درختم، تو بهار
ناز انگشتای بارون تو باغم میکنه
میون جنگلا طاقم میکنه
 
 
 
 
 
 
 
تو بزرگی مثل شب، اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی مثل شب
خود مهتابی تو اصلاً، خود مهتــاب
مثل شب، گود و بزرگی مثل شـب
اگه روزم که بیاد
تو تمیزی، مثل شبنم، مثل صبح
تو مثل مخمل ابری، مثل بوی علفی
مثل اون ململ مه نازکی، 
اون ململ مه
که رو عطر علفا
هاج و واج مونده مردد
میون موندن و رفتــن
میون مرگ و حیــات
مثل برفایی تو
اگه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه
تو همون قلۀ مغرور و بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادهای بدی می‏خنـ ـدی
 

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:, :: 15:18 :: نويسنده : احسان

درباره وبلاگ

تا شقایق هست زندگی باید کرد.
موضوعات
آرشيو وبلاگ
نويسندگان


ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 61
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 61
بازدید ماه : 898
بازدید کل : 7640
تعداد مطالب : 593
تعداد نظرات : 91
تعداد آنلاین : 1


IranSkin go Up
این صفحه را به اشتراک بگذارید